کاملا شخصی برای عموم
سارنج
۲۵ تیر – ۱۵ مرداد ۱۴۰۰
مدام با خود انديشيدهام كه اين «توانايی انديشيدن» چگونه و اصلاً از برای چه در من حاصل آمده است؟
آیا پيشروی كردن در خيالات و به اصطلاح شاخ و برگ دادن به تصورات، كفارهی گناهانمان نيست؟
آيا همين «توانايی انديشيدن» براي من و نياکانم كه هبوط كردگانيم، فديهای در نظر گرفته شده نیست؟
انسان زاييده میشود و میزايد؛ اما سرچشمهاش از آنْ وجود قائم بالذاتی است كه هرگز نه زاييده شده و نه میزاید، بلكه میرقصاند و خلق میكند جهانی را از برای خالقانِ رانده شدهاش، خالقانی كه میتوانند در تصوراتشان كماكان پيش بروند، از مرگ گذر كنند، يا حتی پس بروند، به لحظهی هبوط دست يابند، حتی پيشتر، به باغ عدن، به درخت معرفت…
اما در لحظهی چيدن سيب صدای آشنايی تو را هوشيار و شايد هم غافل میكند؛
صدایی كه همواره نجوا میكند:
آن ميوه ممنوعه است، زيرا آن را برای مهمانی ناخوانده كنار گذاشتهام.
گزارش نمایشگاه
سارنج در نقاشیهایش دنیایی را به تصویر میکشد که با لحنی طنزآمیز اما آشناییافزا، بسیار شخصی و برگرفته از داستانها و خیالپردازیهای خودش است.درونمایههای تکرارشوندهی نقاشیهای او، مثل فیگورهای تغییرشکلیافتهی حیوانات یا پرندگانی که اهلی و دستآموز کردهایم و در زندگی روزمرهمان همنشین شدهاند، اطرافیان او، چهرههای تاریخی و خیالی، تعلقهای زمانی و مکانی خود را از دست میدهند تا با وجود حفظ قالبهای عمومی، مضامین و روایتهای شخصیاش را منعکس کنند.
حال، چرا این فیگورها تغییر شکل یافتهاند؟ چرا مسیح و ابراهیم مردهاند؟ مگر نه این که پیروان، منتظر بازگشت مجدد مسیح هستند و یا فرشته یهوه به موقع جان ابراهیم را نجات میدهد؟ چرا شاهد مرگ مسیح و سر بریدهی اسحاق هستیم؟
سارنج در فیگورهایش، دنیای مردگان را با کمترین عناصر به تصویر کشیده است. این نگرش در بیان خود چهرهها نیز دیده میشود؛ صورتکهای انسانی، چهرههای عبوس و غمگین، مریمی که فرزندانش را در آغوش کشیده، همه از دنیایی حکایت دارند که دلخواه هنرمند است. کج و معوجی فیگورها، زندهبودن انسانها را سرکوب میکند و دنیای مجازی را به تصویر میکشد.
در همین راستا، استفاده از رنگ و نور خاکستری، سیاه و سبز، ضربات قلممو، روشنایی و تاریکی، پراکندگی و تراکم، بیپرده دلالت بر ذات تخیلی دنیای بازنموده در آثار دارند.
در آثار نمایشگاه، تأثیرات و الهامهای تصویری هنرمند، سایهی خود را بر زندگی واقعی و شخصی او افکندهاند.
دیواری سیاه که بر آن پرترهی سیاهی آویخته شده، به همراه صلیب قرمزی که فضا را روشن میکند، بیننده را به قلمروی استعاری مرگ میبرند و او همراه هنرمند میشود که فیگور معوج خودش را در وضعیتهایی مختلف به ترکیببندیهایش وارد کرده است. سارنج با شوخطبعی مختص خود، روایتی از بیمعنایی و بیارزشی چیزها در زندگی ارائه میکند.
عنوان نمایشگاه، «کاملاً شخصی، برای عموم»، حاکی از دنیای خیالیای است که در معرض عموم قرار گرفته؛ دنیایی که با ۳۲ نقاشی و چیدمانی از فضای شخصی هنرمند برای بیننده شکل میگیرد.
متنی از هادی پورصادقی بر روی نمایشگاه «کاملا شخصی برای عموم»:
بدها
میتوان از خود پرسید آناتومی دقیقا چیست، چه ماهیتی دارد؟ علمی؟ هنری؟
حالا بیشتر از هر زمان دیگری با نسل هنرمندان جوانی مواجه هستیم که به خوبی -خودآگاه یا ناخودآگاه- میدانند آناتومی مفهومی علمی است، آنها میخواهند رسالتشان این باشد که مثل یک منجی ظهور کنند و هنر را به چنگ بگیرند و از دام علمی شدن نجات دهند، اگر اصلا برای خود رسالتی قائل باشند!
به چنگ گرفتن و گریختن، چرا که با یک جور دلواپسی همراه است، مثل زمانی که به میهمانیای دعوت میشوی که تمایلی به رفتن نداری و با اینکه نمیخواهی کسی از دستت دلخور شود اما اهل رودربایستی هم نیستی. یا وقتی مادری موقع صحبت کردن با همسایه مدام از گوشهی چشم فرزند خردسالش را میپاید که اتفاقی برایش نیفتد.
این گروه از هنرمندان ارزشهای زیباییشناسانه هنرشان را برروی چیزی مثل رعایت اصول آناتومی قمار نمیکنند. یک جور کسالت از امر تثبیت شده و مورد وثوق جمع. هنرهایی که متمایل به انجام عمل اندیشیدن ذیل مفهوم «روخوانی» نیستند، در تقابل با مسیرهای بیشتر توصیه شده، ترجیح میدهند به انحای دیگرِ بودن فکر کنند تا صرفا بازنماییِ آنچه در ذهن همه به عنوان امری طبیعی پذیرفته شده. روح آنارشیِ آنها برآمده از تضادهای میان خوب و بدهای جامد جامعه است.
خود متکی بودن شاید قسمت سخت ماجرا برای خودِ هنرمند باشد، که البته معمولا برای استقلالشان، استدلالهای مخالفتجویانهی خود را هم دارند: «مثلِ همین؟ کسالتباره که!» میان این گروه از هنرمندان، بد بودن در حکم یک مانیفست، ارزشی ذاتی محسوب میشود، خصوصا در جامعهای که بخش قابل توجهی از ارزشهایی که برای امر زیبا قائل است را روی یک پرسش بنا کرده: «ینی منو میتونی بکشی؟». ممکن است در خود-تحلیلیهایشان، چیزی از جنس جنگهای اسطورهای در ذهن بپرورانند: در ابعاد ذهنی مونولوگ و وقتی تصویرشان تولید شد دیالوگی مخالفتجویانه با جامعه.
بدها خوب بودن را در بد بودن میبینند، نه فقط به خاطر مزهی بازی با کلماتی که دارد.
برای دیدن آثار سارنج دو بار به گالری سو رفتم. بار اول افتتاحیه بود و دفعهی بعد یک روز وسط هفته. اولین بار میشد کارها را در نسبت با ازدحام جمعیت دید و بار دوم میتوانستم در آرامش و خلوت گالری، با حوصله، به تماشا کردن کارها بپردازم.
سو دو ورودی دارد، این برای یک گالری امتیاز محسوب میشود. اگرچه برای این نمایش هر دو بار از ورودی داخل خیابان اصلی وارد شدم و اولین تصویری که دیدم یک خودنگاره از هنرمند بود که روی دیوار نصب شده بود، همرنگ با پسزمینهی سیاه نقاشی، دیالوگ خوبی برقرار شده بود بین دیوار گالری و اثری که به طور موقت قرار است آنجا قرار بگیرد.
نمیدانم کوچکی اندازهی اغلب تابلوهای هنرمندان شهری مثل تهران به این خاطر است که خانهها و استدیوها هم کمتر به متراژ بالای دویست متر میرسند (لااقل خانههایی که من دیدهام!) یا به خاطر این است که همیشه مشکل جای پارک داریم و شاید هم در توالی با یک سنت نقاشانه است (البته وقتی اینها را مینویسم نمونهی یک تابلوی بزرگ در ذهنم کلک مدوسا با ابعاد هفت در پنج متریاش است). یک بار یکی از دوستانم که او هم بیشتر روی تابلوهای کوچک کار میکند جملهای با این مضمون گفت که «نقاشیهای کوچیک دعوتت میکنن که بهشون نزدیک بشی، واردشون بشی، برعکس بزرگا، اونا عقبتر نگهت میدارن». اینجا، در سو هم با نقاشیهایی با ابعاد کوچک مواجه بودم، نیاز بود نزدیکتر شوم.
موضوع تقریبا تمام نقاشیها تصویر دیستورت شدهی قدیس، کودک، والد یا حیوان بود. تصاویرش این حس را منتقل میکردند که نه راه پس داری و نه راه پیش: گربهای که بین دوراهی استخر و هوای طوفانی گرفتار شده و احتمالا مثل تمام گربهها از آب بیزار است به تو میگفت هیچ چارهای نداری. یا در یک تابلوی دیگر، قدیسی را میدیدی که صلیبش را روی مسیر سربالایی به دوش میکشد و در برابر خود بنبستی از سبزهزار و کودکی همراه با لبخندِ از سر استهزاء را میبیند، اینطور که کودک خطاب به قدیس بگوید: بمیری هم خبری نیست. این حس ناچاری وقتی تشدید میشود که تابلوی قدیس کنار تصویری از داستان سیزیفوس قرار دارد، انگار واقعا چارهای نیست. کنار هم آمدن تنوعهای رنگی از یک طرف و صورتها و فیگورهای دیستورت شده در تقابل با هم حسی از ابزوردیتی را منتقل میکنند، خصوصا وقتی این دیستورت شدن از جنس دیستورت شدنهای بانمک نیست.
سارنج میگفت آن دسته از نقاشیهایش را بیشتر دوست دارد که زمان کمتری صرفشان کرده، در ذهنم به او حق میدادم. احتمالا اتفاق نظری میانمان باشد از این جهت که برای بد بودن در برابر واژهی محترمانه و شیک «خوب!» نیاز به زمان کمتری داریم، این با روح اسلوب نقاشیای که پی گرفته سازگاری دارد. شاید به همین دلیل هم باشد که کارها حسی از اسنپشات یا عکسهای آنی را دارند، مثل وقتی یک گربه یا کودک را در حال انجام کاری بامزه میبینیم و خیلی سریع میخواهیم از او عکس بگیریم.
همزمان که از مقابل تابلوهایی رد میشدم که در ارتفاعی بالاتر قرار داشتند، بالاتر از جایی که همیشه انتظار داریم یک اثر نقاشی را ببینیم و اینطور حس قدسی بودنشان برایم تقویت میشد، با خودم به احساس همذات پنداری میان کودکان به تصویر کشیده شده و حیوانات فکر کردم. کودکان و حیواناتی که گاهی تنها هالهای از آنها بجا مانده بود، اینطور که قربانی بودن سرنوشت غایی آنها است.